نصف شب که می شود فکر های جور و ناجور می اید و خواب را از چشمانم می دزدند . مثل برگ های پاییزی خود را به دست نسیم سرد پاییزی می سپارم ;هر جا که خواست به زمین بگذارد . اگر چه در اوج آسمان ها نبودم که حالا به زمین بنشینم .
این ثانیه و این ساعت (3:26) یک ماه کامل بالای سرم لبخند می زند و در دلم روزنه ی امید می شود . در خیالم شاید به دنبال ماه می روم . حالا که کور سوی امیدم شده ، شاید می خواهد راه را نشانم دهد . اما نه دست هایم و نه پاهایم انگیزه ی رفتن ندارند . انگار به گل نشسته ام . آدم به گل نشسته راه به جایی نمی برد .
برای رهایی نفسی عمیق می کشم تا غم درون سینه ام التیام یابد . دوباره و دوباره نفسی عمیق می کشم . با هر بازدم غمی کهنه را از دلم پاک می کنم .
دوباره به ماه آسمان نگاه می کنم و لبخند می زنم . نفسی عمیق می کشم و به تمام موجودیت این جهان لبخند می زنم .
به این فکر می کنم که زندگی ، هنوز می تواند به جریان بیوفتد .هنوز می توان دست هایی را گرفت و به زیبایی این جهان افزود . هنوز می توان امیدوار به خنده های از ته دل بود، بی انکه اثری از غم باشد .
دوباره نفسی عمیق می کشم .انگار بار غم سنگین است ،تا اسمش که می آید تمام سینه ام از درد پر می شود .
دوباره نفسی عمیق می کشم . و دوباره و دوباره . و ....
به ماه نگاه می کنم ، ماه هنوز کامل است و به من لبخند می زند و من دلخوش به این لبخندم . ماه به بودنش پافشاری می کنم و من دلم قرص می شود .
حالا دیگر نور ماه به صورتم می تابد و من باچشم های بسته هم دلخوش به بودنش هستم . نفسی عمیق می کشم و به جهان لبخند می زنم . می خواهم پر باشم از نور ماه. انرژی ماه را به درون می کشم و بند بند وجودم لبریز می شود از نور ماه .
در این ساعت و این لحظه من و ماه هم پیمان شده ایم . هر دو سفید هر دو پاک .
این بار با هر دم و باز دم نور ماه را به محیط هدیه می دهم . من جاری هستم مثل رود .