هرچه می خواهد دل تنگت بگو

من و تمام افکارم

۳ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

گاهی دلم به وسعت بی تفاوتی هایت تنگ می شود . 

با دل تنها بنواز بسته دهان را 

باش و تسلی بده آشفته جهان را 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 25 Aban 00 ، 19:42
واژه

بدون تو زیر باران قدم زدم و  باران چه بی منت ، قطره قطره ،  اشک هایم را شست . لابه لای خیابان ها ، کوچه ها و مردم ، نگاه تو را جستجو کردم . نه از نگاهت خبری بود و نه از دست هایت .

در تنهایی خود  به ماه نگاه کردم ،بلکه ماه همدمم باشد  .  او هم پشت ابرها پنهان بود . تک و تنها فقط صدای کفش هایم را می شنیدم که انعکاس تنهایی من در خیابان بود . در انتهای پیچ تنهایی ، به روزنه ای از نور رسیدم و به دست های گره خورده ی عابران قبطه خوردم . به  تنهایی خود لبخند زدم و انعکاس صدای قدم هایم را شمردم . 

هزار ....و هزار.... و هزار .... هنوز تنهایی ام جریان دارد . 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 13 Aban 00 ، 19:18
واژه

وقتی قصه زندگی  با "یکی بود و یکی نبود "آغاز می شود ;یعنی الفبای دلتنگی نشو و نما می کند. در لابه لای هزار" سوسوی چراغ"  ،دو چشم که برای نگاه کردن به تو آفریده شده ، پنهان است . 

وقتی  دست هایت با دست های او غریبه می شود ،وقتی نگاهت، دلتنگ نگاهی می شود که نیست ،به خودت می گویی :تو کجا و سوسوی چراغ او کجا؟

گاهی اوقات با آینه سر جنگ دارم .اخم می کنم و چشم غره می روم .چون هر بار که در آینه ، به خود نگاه می کنم تصویر لبخند  تو را می بینم  و قند در دلم آب می شود .اما  آخر قند های بی بهانه  دل را آزار می دهد . و من به خودم می آیم می بینم بهانه ام نیست ،غمگین می شود . 

یک طرفه به قاضی می روم . آینه را محاکمه می کنم و جزای آینه قهر است و  من می روم تا فرسنگ ها از آینه فاصله بگیرم . دوباره صبح می شود و آینه ناز مرا می کشد . لبخند می زنم و اشک هایم را فراموش می کنم . 

به خود می آیم و می بینم روزگارم  شده بازی من و آینه . او مرا می بیند و من در عمق او ،تو را . اما هر  دو غریبیم . من آینه را نمی بینم و تو مرا . 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ 11 Aban 00 ، 20:43
واژه