گاهی دلم به وسعت بی تفاوتی هایت تنگ می شود .
با دل تنها بنواز بسته دهان را
باش و تسلی بده آشفته جهان را
گاهی دلم به وسعت بی تفاوتی هایت تنگ می شود .
با دل تنها بنواز بسته دهان را
باش و تسلی بده آشفته جهان را
بدون تو زیر باران قدم زدم و باران چه بی منت ، قطره قطره ، اشک هایم را شست . لابه لای خیابان ها ، کوچه ها و مردم ، نگاه تو را جستجو کردم . نه از نگاهت خبری بود و نه از دست هایت .
در تنهایی خود به ماه نگاه کردم ،بلکه ماه همدمم باشد . او هم پشت ابرها پنهان بود . تک و تنها فقط صدای کفش هایم را می شنیدم که انعکاس تنهایی من در خیابان بود . در انتهای پیچ تنهایی ، به روزنه ای از نور رسیدم و به دست های گره خورده ی عابران قبطه خوردم . به تنهایی خود لبخند زدم و انعکاس صدای قدم هایم را شمردم .
هزار ....و هزار.... و هزار .... هنوز تنهایی ام جریان دارد .
وقتی قصه زندگی با "یکی بود و یکی نبود "آغاز می شود ;یعنی الفبای دلتنگی نشو و نما می کند. در لابه لای هزار" سوسوی چراغ" ،دو چشم که برای نگاه کردن به تو آفریده شده ، پنهان است .
وقتی دست هایت با دست های او غریبه می شود ،وقتی نگاهت، دلتنگ نگاهی می شود که نیست ،به خودت می گویی :تو کجا و سوسوی چراغ او کجا؟
گاهی اوقات با آینه سر جنگ دارم .اخم می کنم و چشم غره می روم .چون هر بار که در آینه ، به خود نگاه می کنم تصویر لبخند تو را می بینم و قند در دلم آب می شود .اما آخر قند های بی بهانه دل را آزار می دهد . و من به خودم می آیم می بینم بهانه ام نیست ،غمگین می شود .
یک طرفه به قاضی می روم . آینه را محاکمه می کنم و جزای آینه قهر است و من می روم تا فرسنگ ها از آینه فاصله بگیرم . دوباره صبح می شود و آینه ناز مرا می کشد . لبخند می زنم و اشک هایم را فراموش می کنم .
به خود می آیم و می بینم روزگارم شده بازی من و آینه . او مرا می بیند و من در عمق او ،تو را . اما هر دو غریبیم . من آینه را نمی بینم و تو مرا .