یارای زندگی
باز من آمدم و تو نیستی یارا ... گله ای نیست. اخر ستاره ها هم غرق خاموشی اند .از تو چه پنهان ، امشب محبت ماه هم نیمه کاره بود . شاید ماه هم بیشتر از همیشه احساس تنهایی می کرد . راستش را بخواهی یارا ، هزار فکر ، هزار خیال و هزار راه نرفته خواب را از چشمانم گرفته اند و پس نمی دهند . زورم به فکر های جور و ناجور نرسید اما تو آمدی به حوض خیالم و همه چیز عوض شد . می دانی یارا ! دلم شانه ای می خواست که سرم را روی او بگذارم و به خنده های از ته دل بچه ها لبخند بزنم . قبول کن این خنده های از ته دل، زیبا ترین تصویر جهان اند . اصلا شاید، دلم ، دست های کوچکی می خواست که قاصدک برایم هدیه می اورد . یا شاید ، دلم کنار باغچه نشستن و بازی با اسباب بازی هایم را می خواست . کمی فکر کن یارا; اگر قاصدک بودی برایم چه هدیه می اوردی ؟
یارا ... در خیالم دست های تو را گرفته ام فکر می کنم : ای کاش می توانستیم پرنده باشیم، دست به دست هم بدهیم و بال ها را باز کنیم و با هم پرواز کنیم ،اوج بگیریم و در دنیای بهتری فرود بیاییم . مثلا در دنیایی پر از عشق و آرامش .
آه یارا ! دغدغه ثانیه ها مرا رها نمی کنند و من به دنبال آرامشم . آرامش من کجاست ؟ می دانی یارا ! قاصدک ها هم گاهی بد جنسی می کنند . حالا دیگر تو هم می دانی که لبخندت آرامش من است با این حال، وقتی تو می خندی ، من سرخ می شوم از نگاه های یواشکی و بدون اجازه ی تو . اما تو کوتاه نیا .بگذار این جهان چیزی برای لبخند من و تو داشته باشد . چیزی که به ان خاطره بگوییم و فقط و فقط مال من و تو باشد و هیچ کسی را شریک آن نکنیم; حتی قاصدک را . از تو چه پنهان ، من خوب می دانم که تو گاهی اوقات حسود می شوی و همه چیز را فقط برای خودت می خواهی . من گذشت می کنم و تو برنده می شوی . انگار لبخند ما قشنگ تر می شود . شاید زندگی یعنی همین .