هرچه می خواهد دل تنگت بگو

من و تمام افکارم

۱۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

 آنقدر غم به دل نشسته که انگیزه لبخند را از یاد برده است . 

وقتی با دنیایی از عشق قدم در مسیری می گذاری و بعد بازیچه ی دست آدم ها می شوی می فهمی که زندگی ارزش و اعتبار خود را لز دست می دهد . 

 

تصویر انتزاعی عشق را فقط در کتابها می توان دید . ان هم به قدر و اندازه ای که زبان از بیان ان قاصر نباشد . هنگامی عشق جاودان می شود که در عمل به اثبات رسد . والا. موضوع از ابتدای امر همان است که بوده مگر اینکه تمایل به تغییر باشد و تغییر نه در حرف که در عمل حاصل می شود .  تغییر در عمل به اثبات نی رسد نه در وعده‌های بی عمل . 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 30 Bahman 01 ، 16:09
واژه

خواب بودی ،بوسیدمت 
و ندانستی 
 شوق زیستن 
تنها
  لبخند تو بود 
عشق افاقه می کرد 
اگر
چشم هایت
 قلب مرا کنکاش می کرد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 Bahman 01 ، 22:43
واژه

سرخوشی های بچگی هنوز هم زیبا ترین لحظات زندگی اند . وقتی کودک درونت زنده باشه وسط پروژه اولین گوله برفی رو به سمت همکارت نشونه می ری و هدف ......

این تلنگر کودک درون همه ی مجموعه رو زنده می کنه و دوازده نفری روی سقف نیمه کاره یه میدون جنگ ساخته میشه . اولین گوله برفی به دومی و سومی و صدمی  میرسه و دلی از عزا در آوردیم اینقدر که خستگی ها در رفت . و نهایتا از همه  همکاران با ظرفیت تشکر می کنیم . 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 25 Bahman 01 ، 11:58
واژه

گرمی دستانت اوج زندگی ست و دلدادگی ،  بازی خوشایند لبخند و بوسه .

عشق به جریان می‌افتد وقتی  جشم های تو به  دنبال تار موی جا مانده به روی سینه ات تاب می خورد . 

می دانی زندگی صرفا رقص تن نیست . زندگی به علاوه نگاهی ،لبخندی ، حرفی  ،بوسه ای و حتی اخمی  به جریان می افتد . 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 18 Bahman 01 ، 07:38
واژه

آموختم که جهات هستی پر از رمز و راز است و هر کدام از ما به قدر درک و فهم  خود از این جهان برداشت می کنیم . 

آموختم که نباید دیگران را قضاوت کنم چرا میزان درک و دریافت انسان ها متفاوت است . 

آموختم این جهان بر مدار دایره می چرخد که همان مصداق ضرب المثل  تاریخی ست  

هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی 

آموختم مهربان باشم که مهربانی الفبای معرفت است 

آموختم در زندگی هوشیاری را ارجحیت دهم به رندی اگر چه دو مفهوم م جدا از هم هستند.  

آموختم عشق آموختنی نیست باید  عشق همچون چشمه ای در وجودت باشد از این جهت عشق هیچگاه تحمیل نمی شود . 

آموختم عشق خودش انتخاب می کند و پیش می آید و پیش می رود  . اجازه نمی دهد تو انتخابش کنی از این جهت قدم پیش می گذارد و تو فقط اطاعت امر می کتی و این خاصیت عشق است . 

آموختم بدی ها ،اگر چه مقطعی اما پر رنگ و ماندگارند .

آموختم برای حذف لحظات بد باید بخشید.  

آموختم یا ببخشم یا ببخشم و یا ببخشم و اگر نتوانستم به خدای خودم و کائنات واگذار کنم تا به این طریق رها شوم از همه آن بدیهایی که دورم را احاطه کرده اند . 

آموختم بخشش دل رئوف و روح بزرگی می خواهد و رسیدن به آن نیازمند تمرین است .

آموختم زیبایی هدیه خداوند است و من این هدیه را پاس بدارم . 

آموختم هر آنچه را می بینی قابل گفتن نیست . گاهی سکوت بهترین حرف دنیا ست . 

آموختم آبرو چیزی نیست که کسی بیاید و با پایش بزند و بریزد . آبرو فراتر چیزی ست که دیگران با بدی‌ها بریزند و با این شیوه خشم کینه عقده های حقارت و حماقت های خود را ترمیم کنند . 

آموختم که همه کسانی را که به آموختند ، آنچه را باید می آموختند پاس بدارم . 

آموختم عدالت باید در نهاد انسان باشد 

آموختم وجدان را همیشه بیدار بدارم که وجدان خواب ،من را از حقیقت دور می کند . 

آموختم حافظ حریم زندگی خود باشم و برای حریم دیگران احترام قائل باشم . 

آموختم شغل هر شخص ، بخشی از شخصیت اوست پس همه محترم هستند 

آموختم گاهی برای خودم و افکار خودم ، برای جسم و روح خودم وقت بگذارم 

آموختم به خود توجه کنم و بی توقع از توجه دیگران باشم . حتی اگر این بی توجهی آزار دهنده باشد . 

آموختم که شعله عشق را تا همیشه در دلم زنده نگه دارم که عشق بزرگترین سرمایه بشر است . چرا که توشه ی عشق مهربانی ست . 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 13 Bahman 01 ، 16:08
واژه

 

نشستم کنار غباری 

  که از گور من نیست 

 

 و خاکی که خاک تنم نیست. 

هزار وصله دیدی به روی تنم 

یکی وصله از جنس من نیست

 

آهای ای زمین

، آسمان، 

محو دردم 

 

اگر ساکتُ رو به مرگم 

اگر رو به محراب 

کز کرده ام 

بگو قبله گاهم کجا رفت 

مگر من چه کردم

 چرا رفت 

اگر دردم ای عشق، 

جان می دهم  

 

 این منُ این توُ خون من 

بگیر و ببر گور من 

 

 

#واژه 

#مریم_راد"واژه "

#شعر_آزاد 

پ.ن . 

هنوز هم مثل سالیان پیش مثل وقتی که خود را شناختم  یا به ماهیت وجودی خود پی بردم ، معتقدم  حکایت عشق حکایت از جان گذشتن است . هر کسی توان درک عشق را ندارد . کسی می تواند عاشق باشد که عشق را لمس کرده باشد . درک و دریافت کرده باشد . عشق قصه حال و گذشته و آینده نیست . قصه ی احساس است . عشق اگر عشق باشد تاریخ مصرف ندارد . چرا که تا ابدیت پابرجاست و جاودانه می ماند . 

ضرب المثلی هست که میگه :

کار هر بز نیست خرمن کوفتن

گاو نر می خواهد مرد کهن 

 

بهمن همیشه یاد آور عشق بوده و هست . هم عشق ایرانی و هم عشق جهانی . 

عاشق باشید و به عشق نفس بکشید . 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 11 Bahman 01 ، 19:29
واژه

حتماً جمله ی " امشب شب آرزوها هاست " را شنیده آید.   قطعاً می دانید که در. این شب اکثر مردم به واسطه بیان آرزوی خویش به واسطه دعا کردن، امید به رسیدن آرزو های خود را دارند.  

ما هم از صمیم قلب دعا می کنیم هر کسی به هر آرزویی که دارد ،برسد . 

اما فلسفه این شب به اعتقاد من قدری فرا تر است.  

 

همه ما با امواج مثبت دعا و دعا کردن آشنا هستیم.  این امواج مثبت را هر فردی که در دل ارزویی دارد، تجربه کرده است.  خصوصاً اگر حاجت آنچه در دل دارد را گرفته باشد .  

حال تصور کنید مجموعه ای از انسان ها در یک شب به صورت ناخودآگاه این امواج مثبت را از خود ساطع می کنند.  به سادگی می توان فهمید که نتیجه جریان‌ می شود از  انرژی  که از بخش از مجموعه انسان هاست. 

بنابراین دو مورد به صورت همزمان در حال وقوع است، یک، اجابت دعا، 

دو انرژی حاصل از دعا کردن 

اگر با این دیدگاه بیاندیشید می،بینید که حتماً آرزوی شما برآورده خواهد شد . قدرت باور ها را دست کم نگیرید . 

انسانها با باور های خود زندگی میکنند. 

به عنوان  یک انسان آرمانگرا و ایدئالیسم آرزو می کنم که بتوانیم با تکیه بر علم و تحقیق تمام باورهای غلط را کنار بگذاریم و باورهای درست را جایگزین آنها کنیم.  

قطعاً بزرگترین درد مشترک بشر،عشق است، با تکیه بر عشق دنیای قشنگ تری را می سازیم.  انسان ها اگر، یکدیگر را دوست داشته باشند هیچگاه حسادت نمی کنند.  دشمنی نمی کنند و از،زندگی یکدیگر ویرانه نمی سازند . 

همه این ها برای مبنای باور های درست اتفاق می افتد.  برای درست و غلط باورهای خود وقت بگذاریم.  

زندگی خوب می تواند محصول باور های خوب و درست ،تلاش و کوشش ،ارزش‌های درست و عملکرد های درست تر باشد . شاید خوشبختی اینگونه بدست می آید . 

 

پ.ن. 

می شود این صفحه را گاهی نگاهی انداخت . 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 Bahman 01 ، 21:44
واژه

مباحثه در لغت معنای نسبتاً متعددی دارد. یکی از معناهای مباحثه مناظره است و دیگری با یکدیگر پژوهیدن علم، با یکدیگر بحث کردن می باشد.  

 

همیشه معتقد بوده و هستم که مباحثه با انسان های متعصب راه به جایی نمی برد. چرا که تعصبات اجازه تفکر منطقی را از ذهن فرد (گوینده یا شنونده) می گیرد و به جای آن، مغلطه را جایگزین خواهد کرد . در این حالت ،نه دردی دوا می شود و نه مباحثه به جریان می افتد.  

 

 

 

تفکر منطقی و انگیزه ی میانه روی یک حرکتی دو جانبه است. یعنی در مواجه با مسائل هم باید جنبه مثبت آن را در نظر گرفت و هم جنبه منفی آن را.  

 

 

 

وقتی انسان ها با دیدگاه متعصبانه به مسائل می نگرند ،تفکر و اندیشه می کنند، امکان درک منطقی و اختیار را از مخاطب خود سلب می کنند. سلب اختیار کردن دیگران خصوصاً در مواجه با تفکرات نشان دهنده ی زورگویی ست. معتقدم زورگویی با انسان های صاحب تفکر منافات دارد. انسان صاحب تفکر، به تجربه، آزادی بیان، برابری، احترام گذاشتم به عقاید مختلف، توان شنیدن را دریافت و آموزش دیده است. در این عملکرد ها جایی برای زورگویی نیست.  

 

انسان زورگو هرچقدر برای نشاندن حرف خود به کرسی تلاش بیشتری به خرج دهد، نتیجه کمتری دریافت می کند . این مسئله یعنی عدم موفقیت یا شکست. چرا شکست؟ زیرا هرچقدر گوینده با دلایل واهی پافشاری بیشتری کند، توان شنیدن را از مخاطب متعصب سلب می کند.  

 

 

 

معتقدم مباحثه باید مقدمه مناسبی داشته باشد تا بتواند ذهن مخاطب را برای ادامه گفتگو آماده کند و متن مباحثه باید به گونه ای باشد که مخاطب با درک و فهم خود، (البته با کمک و راهنمایی گوینده ) نتیجه را،دریافت کند . 

 

 

 

در مباحثه احترام به طرفین از،اصول و قوانین مهم و حائز اهمیت است.در غیر اینصورت نتیجه مطلوبی حاصل نمی شود. 

 

هدف از ایجاد مباحثه هم از موارد حائز اهمیت است . اینکه بدانیم چرا و به جهت دلیل به دنبال گفتگو هستیم . 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 Bahman 01 ، 21:39
واژه

خیالت اغواگر چشم هایی ست که ثانیه را می شمرد . سیمرغ  باش و بال بگشا . نه چون ققنوس که  در تنهایی و انزوا اواز می خواند . 

وقتی  عشق پادرمیانی کند  اعجاز اسطوره کمرنگ می شود . عشق خود اعجاز است و عاشق اسطوره ی دیگری . عاشق باش و معجزه کن . 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 06 Bahman 01 ، 11:20
واژه

در پی هذیان های شبانه در پی روزنی از عشق به دنبال حقیقتی ناب می گردم و خوب میدانم چند صباحی ست، دست به حکم تقدیر است و من چونان پرنده ای عاشق در بستری از حوادث آرمیده ام.
گویی این تن لَخْت از برهوت نامتناهی به گل نشسته است. تک و تنها در میان این هبوط سرد دست و پنجه می اساید.
نه نای رفتنی ست و نه پای ماندن.

به دوران ثانیه، خنده ای تلخ نقشبند لبانم می شود و در پس آن فکری در پی فکری دگر این تن لَخْت را به یغما می برد.
در این برهوت نا متناهی اسارت غم را به رایگان در میان دستانت می گذارند و هله ای نو به پا می کنند.

تنها توشه این اسارت ناچیز آهی ست که نقشبند دلم شده است.
نه چون گجشککان عاشقم و نه چونان پرندگان کوچک که سر در گریبان برف می جویند و بس.
به گهگاهی از سر تقدیر در میان کبکان زیبا زیسته ام. بلاشک سفیدند مثل برف،پاک و زیبا.
با نگاه تدبیر است که همرنگ لطف خدا شده اند و من چونان پرندگان سر در گریبان برف که نه با نگاهی رو به آسمان زیسته ام و در این زمین بی ثمر انتظار یاری نیست مرا.

یک جرعه هوای پاک را به درون ریه هایم دعوت می کنم تا غم درون سینه ام التیام یابد و بعد از گذر ثانیه ای چند به تقدیر که نه به سایش ثانیه هایی می اندیشم که چون طوفانی سهمگین می سایند قلب و روح مرا.
با اندک دم و بازدمی به لمس اندیشه ای نو باید نشست.

نه چون عقاب وحشی ام که به آن سو روان شوم و نه چون پرنده ای تیز بر بالای کوه قاف بال و پر می گشایم.
کجای این هبوط سرد نشسته ام؟که هستم؟ چه هستم؟
به دنبال کدامین آفتاب به این سو روانم و در پی ثانیه ای در خویشتن گم می شوم.

دریافته ام در عمق این بیابان برهوت اثر از قطره ای باران رحمت هویدا نیست.
من با دستانی رو به آسمان چرخ زنان به فریادی بلند می خوانم کجای این هبوط سرد نشسته ام.
کمی آنسوتر از این جولانگاه سخت، زنی ست که به دستان تقدیر چشم دوخته و تک و تنها نظاره گر آتشی ست که به خرمن اوفتاده، گویی این خرمن خشک را هوای سوختن به لرزه انداخته.

دلم آهی می خواهد به بلندای زمان، تا آنچه را در این سینه حبس کرده ام، جاری شود و غم درون سینه ام التیام یابد.
با اندک دم و بازدمی به لمس لحظاتی نو می نشینم،اگرچه روزگاری ست که از خورشید زیبا هم تلالویی نمی بارد. شاید او هم چو من زندانی درد است که دیگر نمی بارد.

اندکی مکث باید ثانیه را.

به تکرار با نفسی عمیق در خویش گم شدن ها را به نظاره می نشینیم.
زندگی را در خویش گم شدن و با نفسی عمیق پیدا شدن که نه، قدری فراتر یافته ام.
در این بین گریه امان نمی دهد و من زیر بار فشار بی امان زندگی شکسته ام. هنوز نمی دانم کجای این هبوط سرد نشسته ام. این بار به حکم ضرورت نفسی عمیق می خواهم تا سراچه دل پیوسته به جا باشد.
برای استدراک این هبوط سرد باید چاره ای اندیشید.
تقدیر را بهانه ساخت و آینده را به جستجو نشست. ثانیه های نیامده غرق در ابهام، یادآور کبک های زیبا به همراه من و اندکی مکث و چند نقطه.

مگر چه کرده اند که سر در گریبان برف می جویند. گویی سیرت را از خجلت پنهان می کنند و صورت را از شرم.

این جمله نیز تکان سری می خواهد به نشانه تایید. قدری تامل می طلبد و در پس آن خنده ی تلخی ست و لبانم کج می شود از این لبخند.


مریم راد "واژه "

پ.ن :

دلم برای این نثر تنگ شده بود و دوباره مرور کردم 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 04 Bahman 01 ، 12:37
واژه