زمستان هم از راه رسید . یک برگ دیگر هم در دفتر زندگی ورق خورد .
به زودی دانه های برف همه جا را سپید پوش می کنند اما مثل هر سال اثری از رد پای تو نیست . دیگر جایی برای غصه خودن نیست . اصلا بمان و به نبودنت ادامه بده آنقدر که مثل دانه برف از شمارش خارج شوی و دیگر به حساب نیایی . اگر پای ریاضیات این زندگی ننشینی ،برای چه کسی مهم خواهد بود ؟
اصلا خودت حساب نبودن هایت را داری ؟ چند برف است که نبودی .مثال آن ضرب المثل شده ای " با برف سال آینده هم پایین نمی آید " آنقدر در بالا بالاها سیر می کنی که زمین را نمی بینی . زمین خورده ای اما زمین خوردن را بلد نیستی .
گاهی اوقات فکر می کنم آنقدر مغروری که دنیای کوچکت فقط به اندازه تو و خواسته هایت جایی برای نفس کشیدن است .
آنقدر سهل الوصولی که دیگران اسم تو را کنار خودشان می نویسند و تو لبخند می زنی . حتما برایت رضایت بخش است که لبخند می زنی .
انگار امده بودی که ویران کنی نه ابنکه بسازی و آباد کنی. شاید تفاوت من و تو در این است .
مثل فرزندی که هرگز زاده نشد در نطفه ماندی و به گنداب های این جهان هستی اضافه شدی . همیشه فکر می کردم حضور تو یک امید به آینده است یا یک روزنه . یا شاید هم یک نور در تاریکی . اما نه ، بیخودی به تو روح تقدس را هدیه نکنم . که تو هنوز به تقدس روح خودت پی نبردی چه برسد به تقدس روح دیگران . حهان تو جهان تاریکی هاست اگر چه لباس علم به تن داری اما بگذار صادقانه بگویم ; امروز حتی کودک ۵ ساله هم می داند که دنیای ما پر از عالمان بی عمل است . مثل تو و هزاران نفر مثل تو .
تجربه به من ثابت کرد وقتی کسی برای حرف خودش ارزش قائل نباشد برای حرف و شخصیت دیگران هم ارزش قائل نیست . برای وقت و احساس دیگران هم ارزش قائل نیست .
شاید خنده ات بگیرد از این وجه تشابه; اما گاهی اوقات فکر می کنم تو مثل یک بوق بودی . بوق های شیپوری قدیم که پر سرو صدا بودند و آلودگی صوتی ایجاد می کردند .
لطفا اینقدر بوق نباش .