یک جان ، نه صد هزار جان داده ایم و هنوز داغدار جان دیگری هستیم . نه ترازویی ؛ نه مقیاسی . این درد به پیمانه نیست . بدون واخواهی امروز تو ؛ فردا من و یا بالعکس.
یک سو بی عدالتی؛ یک سو حماقت در جهانی پز از نابرابری که حاصل عمر کوتاه من و توست . این جان من و توست که وسط میدان ، بی ارزش ،مثل پر کاه افتاده است . قدر این جان را می دانی ؟
یک ثانیه روان یکدیگر را نشانه می رویم و ثانیه ای بعد مثل شمع پای سنگ قبر یکدیگر می سوزیم . هوار می زنیم . حواست هست ؛ مثل طبل پر سروصدا شده ایم اما تو خالی ؟ فقط مشتی کلمات را هوار می زنیم . بی نتیجه ؛ بی ثمر ، خالی تر از خالی .
دیگر چه دمی چه باز دمی ؟. جایی برای نفس کشیدن نیست . آسمان همه جا تیره و تار است . داغ تو، آتش جان من می شود و هر دو مثل شمع آب می شویم . که چه؟ مثلا بگوییم " ما درد مشترک ایم"؟
اصلا چه دردی و چه درمانی !وقتی نه ؛ منطقی هست که توجیه کند و نه؛ زوری که متقاعد کند ؟
در گوشه ی دیگری جاهلیت دوباره نشو و نما می کند پر رنگ تر و بارز تراز قبل . خانه به خانه ، کوچه به کوچه ، زنان و دختران را به یغما می برند و کسی نیست که بگوید : آهای آدم ! بهشت اجباری جای من و تو نیست .
چشم دوخته ایم به رنگ و لعاب سیاه این جهان ، بلکه فرجی شود.غافل ازاینکه عامل تمام این سیاهی ها و پلیدی ها شده ایم . تو بگو! دیگر چه دردی ؛ چه درمانی؟