هرچه می خواهد دل تنگت بگو

من و تمام افکارم

۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

تلفن زنگ می زند و من قرار ملاقات می گذارم . 

دیدار دخترکی که مدد کار اجتماعی از او حرف زده حس شادی را در وجودم زنده می کند . وقتی مدد کار اجتماعی عکس دخترک ۵ ساله را فرستاد بی اختیار مجذوب چشم هایش شدم   . 

مهربانی ی توام با نیاز به نوازش را می شود در چشم هایش فهمید   . بی اختیار دلم می خواهد او را در آغوش بگیرم . انگار به همان اندازه که او نیاز به درک نوازش دارد ،من،  نیاز به نوازش دادن . اینها احساسی بود که با دیدن عکس هایش  دریافت کردم . انگار بعد دیگر خودم را کشف کرده باشم . 

اگر  چه هیچ گاه نمی توانم مادرش باشم اما معنای این احساس را خوب می فهمم . دلم می خواست دست های کوچکش را می گرفتم ،به چشمهایش نگاه می کردم و می گفتم  :از حالا به بعد من هستم . اما نه، برای دخترک مهربان ۵ ساله این حرف ها قابل درک نیست . شاید تمام نیاز او از زندگی یک خواب راحت و غذای خوب و عشق باشد  و عروسکی که با او بخندد و مادری را در خیالاتش، توام با بازی های کودکانه تجربه کند . 

من چه چیزی می توانم به او بدهم .شاید دنیای کوچک او از دنیای بزرگ من غنی تر باشد . دلم می خواست او را در آغوش بگبرم و به همه ی قلبم نزدیک کنم  . دلم می خواست به او بگویم که شیفته ی چشم هایش شده ام  . دلم می خواست  بی اعراق و بی درنگ  همه ی قلبم را به او بدهم ، به دست های کوچکی که می توانند روزی جهان را تغییر بدهند .  دلم دست های کوچکش را می خواهد که در دست بگیرم و بگویم دخترم ،نازنینم به دنیای قلب من خوش آمدی . قدمت مبارک حضورت پر از عشق و لب هایت پر خنده . 

آرزو دارم صدای خنده های بلند  از ته قلب تو را  بشنوم . نازنینم  اگرچه در کنارت نیستم اما هر لحظه از شبانه روز به تو عشق می ورزم . لبخند های تو اوج دلخوشی من است . 

 مدد کاری که دوست من است، خوب مرا می شناسد . خوب می فهمد که چقدر نازنینم را دوست دارم   .  حالا زندگی ام به علاوه ی نازنین است . 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 20 Bahman 00 ، 11:39
واژه