تلفن زنگ می زند و من قرار ملاقات می گذارم .
دیدار دخترکی که مدد کار اجتماعی از او حرف زده حس شادی را در وجودم زنده می کند . وقتی مدد کار اجتماعی عکس دخترک ۵ ساله را فرستاد بی اختیار مجذوب چشم هایش شدم .
مهربانی ی توام با نیاز به نوازش را می شود در چشم هایش فهمید . بی اختیار دلم می خواهد او را در آغوش بگیرم . انگار به همان اندازه که او نیاز به درک نوازش دارد ،من، نیاز به نوازش دادن . اینها احساسی بود که با دیدن عکس هایش دریافت کردم . انگار بعد دیگر خودم را کشف کرده باشم .
اگر چه هیچ گاه نمی توانم مادرش باشم اما معنای این احساس را خوب می فهمم . دلم می خواست دست های کوچکش را می گرفتم ،به چشمهایش نگاه می کردم و می گفتم :از حالا به بعد من هستم . اما نه، برای دخترک مهربان ۵ ساله این حرف ها قابل درک نیست . شاید تمام نیاز او از زندگی یک خواب راحت و غذای خوب و عشق باشد و عروسکی که با او بخندد و مادری را در خیالاتش، توام با بازی های کودکانه تجربه کند .
من چه چیزی می توانم به او بدهم .شاید دنیای کوچک او از دنیای بزرگ من غنی تر باشد . دلم می خواست او را در آغوش بگبرم و به همه ی قلبم نزدیک کنم . دلم می خواست به او بگویم که شیفته ی چشم هایش شده ام . دلم می خواست بی اعراق و بی درنگ همه ی قلبم را به او بدهم ، به دست های کوچکی که می توانند روزی جهان را تغییر بدهند . دلم دست های کوچکش را می خواهد که در دست بگیرم و بگویم دخترم ،نازنینم به دنیای قلب من خوش آمدی . قدمت مبارک حضورت پر از عشق و لب هایت پر خنده .
آرزو دارم صدای خنده های بلند از ته قلب تو را بشنوم . نازنینم اگرچه در کنارت نیستم اما هر لحظه از شبانه روز به تو عشق می ورزم . لبخند های تو اوج دلخوشی من است .
مدد کاری که دوست من است، خوب مرا می شناسد . خوب می فهمد که چقدر نازنینم را دوست دارم . حالا زندگی ام به علاوه ی نازنین است .