هرچه می خواهد دل تنگت بگو

من و تمام افکارم

زندگی به سبک کبک ها

Tuesday, 4 Bahman 1401، 12:37 PM

در پی هذیان های شبانه در پی روزنی از عشق به دنبال حقیقتی ناب می گردم و خوب میدانم چند صباحی ست، دست به حکم تقدیر است و من چونان پرنده ای عاشق در بستری از حوادث آرمیده ام.
گویی این تن لَخْت از برهوت نامتناهی به گل نشسته است. تک و تنها در میان این هبوط سرد دست و پنجه می اساید.
نه نای رفتنی ست و نه پای ماندن.

به دوران ثانیه، خنده ای تلخ نقشبند لبانم می شود و در پس آن فکری در پی فکری دگر این تن لَخْت را به یغما می برد.
در این برهوت نا متناهی اسارت غم را به رایگان در میان دستانت می گذارند و هله ای نو به پا می کنند.

تنها توشه این اسارت ناچیز آهی ست که نقشبند دلم شده است.
نه چون گجشککان عاشقم و نه چونان پرندگان کوچک که سر در گریبان برف می جویند و بس.
به گهگاهی از سر تقدیر در میان کبکان زیبا زیسته ام. بلاشک سفیدند مثل برف،پاک و زیبا.
با نگاه تدبیر است که همرنگ لطف خدا شده اند و من چونان پرندگان سر در گریبان برف که نه با نگاهی رو به آسمان زیسته ام و در این زمین بی ثمر انتظار یاری نیست مرا.

یک جرعه هوای پاک را به درون ریه هایم دعوت می کنم تا غم درون سینه ام التیام یابد و بعد از گذر ثانیه ای چند به تقدیر که نه به سایش ثانیه هایی می اندیشم که چون طوفانی سهمگین می سایند قلب و روح مرا.
با اندک دم و بازدمی به لمس اندیشه ای نو باید نشست.

نه چون عقاب وحشی ام که به آن سو روان شوم و نه چون پرنده ای تیز بر بالای کوه قاف بال و پر می گشایم.
کجای این هبوط سرد نشسته ام؟که هستم؟ چه هستم؟
به دنبال کدامین آفتاب به این سو روانم و در پی ثانیه ای در خویشتن گم می شوم.

دریافته ام در عمق این بیابان برهوت اثر از قطره ای باران رحمت هویدا نیست.
من با دستانی رو به آسمان چرخ زنان به فریادی بلند می خوانم کجای این هبوط سرد نشسته ام.
کمی آنسوتر از این جولانگاه سخت، زنی ست که به دستان تقدیر چشم دوخته و تک و تنها نظاره گر آتشی ست که به خرمن اوفتاده، گویی این خرمن خشک را هوای سوختن به لرزه انداخته.

دلم آهی می خواهد به بلندای زمان، تا آنچه را در این سینه حبس کرده ام، جاری شود و غم درون سینه ام التیام یابد.
با اندک دم و بازدمی به لمس لحظاتی نو می نشینم،اگرچه روزگاری ست که از خورشید زیبا هم تلالویی نمی بارد. شاید او هم چو من زندانی درد است که دیگر نمی بارد.

اندکی مکث باید ثانیه را.

به تکرار با نفسی عمیق در خویش گم شدن ها را به نظاره می نشینیم.
زندگی را در خویش گم شدن و با نفسی عمیق پیدا شدن که نه، قدری فراتر یافته ام.
در این بین گریه امان نمی دهد و من زیر بار فشار بی امان زندگی شکسته ام. هنوز نمی دانم کجای این هبوط سرد نشسته ام. این بار به حکم ضرورت نفسی عمیق می خواهم تا سراچه دل پیوسته به جا باشد.
برای استدراک این هبوط سرد باید چاره ای اندیشید.
تقدیر را بهانه ساخت و آینده را به جستجو نشست. ثانیه های نیامده غرق در ابهام، یادآور کبک های زیبا به همراه من و اندکی مکث و چند نقطه.

مگر چه کرده اند که سر در گریبان برف می جویند. گویی سیرت را از خجلت پنهان می کنند و صورت را از شرم.

این جمله نیز تکان سری می خواهد به نشانه تایید. قدری تامل می طلبد و در پس آن خنده ی تلخی ست و لبانم کج می شود از این لبخند.


مریم راد "واژه "

پ.ن :

دلم برای این نثر تنگ شده بود و دوباره مرور کردم 

موافقین ۱ مخالفین ۰ 01/11/04
واژه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی