انعکاس آینه
وقتی قصه زندگی با "یکی بود و یکی نبود "آغاز می شود ;یعنی الفبای دلتنگی نشو و نما می کند. در لابه لای هزار" سوسوی چراغ" ،دو چشم که برای نگاه کردن به تو آفریده شده ، پنهان است .
وقتی دست هایت با دست های او غریبه می شود ،وقتی نگاهت، دلتنگ نگاهی می شود که نیست ،به خودت می گویی :تو کجا و سوسوی چراغ او کجا؟
گاهی اوقات با آینه سر جنگ دارم .اخم می کنم و چشم غره می روم .چون هر بار که در آینه ، به خود نگاه می کنم تصویر لبخند تو را می بینم و قند در دلم آب می شود .اما آخر قند های بی بهانه دل را آزار می دهد . و من به خودم می آیم می بینم بهانه ام نیست ،غمگین می شود .
یک طرفه به قاضی می روم . آینه را محاکمه می کنم و جزای آینه قهر است و من می روم تا فرسنگ ها از آینه فاصله بگیرم . دوباره صبح می شود و آینه ناز مرا می کشد . لبخند می زنم و اشک هایم را فراموش می کنم .
به خود می آیم و می بینم روزگارم شده بازی من و آینه . او مرا می بیند و من در عمق او ،تو را . اما هر دو غریبیم . من آینه را نمی بینم و تو مرا .
... نظر پاک تواند رخ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد.