در جستجوی درونم تو را می بینم در جستجوی بیرونم تو را می،بینم

مثل خدا شده ای.  انگار همه جا هستی اما نمی یابمت.  کنکاش می کنم اما نمی،بینمت.  قهر می کنی، پیچ و تاب می خوری.  به دنیای درونم سفر می کنی و اندکی گله مند می شوی.لبخندی می زنی و از موهایم حرف می زنی.  

هستی اما در کنار من نیستی.  

نه معنای بودنت را می فهمم و نه معنای نبودنت را.  

نه هستی و نه نیستی.  

زندگی را" با نفسی عمیق در خود گم شدن،"که، نه، قدری فراتر یافته ام.  کجای این زندگی نشسته ای. ؟  کجای این زندگی نشسته ام.؟ 

ثانیه ها رنگ می بازند، عمر می گذرد.  لبخند ها کمرنگ می شوند، شادی ها کمتر و کمتر.  روح خسته از تن، تن خسته از روح .انگار پیری نشو و نما می کند.  

از تن خسته، روح خسته تر چه می خواهی؟ 

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش

حریف خانه و گرمابه و گلستان باش