سلام سلام
حال و احوالتون ؟
جونم براتون بگه که بالاخره استرس های جنگ . مسائلناشی از جنگ هم تا حدودی کم شد. خداراشکر
زندگی به جریان افتاد خداراشکر
شما هم از حال و احوالتون بگید بد نیست.
از شما چه پنهان به دنبال سوژه ای برای گفتن و شنوفتن هستیم
سلام سلام
حال و احوالتون ؟
جونم براتون بگه که بالاخره استرس های جنگ . مسائلناشی از جنگ هم تا حدودی کم شد. خداراشکر
زندگی به جریان افتاد خداراشکر
شما هم از حال و احوالتون بگید بد نیست.
از شما چه پنهان به دنبال سوژه ای برای گفتن و شنوفتن هستیم
سلام و سلام
به نظر میرسه داریم به حالت عادی برمیگردیم
میرم
دوباره میام
سلام و سلام
در این شرایط واقعا نمی دانم باید به چه چیزی فکر کنم ؟
آینده خودم و خانواده ام ؟ جنگ و پیامدهای آن از منظر روانشناسی ؛؟ جنگ و آینده کشور ؟ جمگ و تاثیرات آن به روی حوزه عمرانی که بخشی از دغدغه های شغلی ست ؟ جنگ و بی خانمانی ؟ جنگ و فشارهای روانی ناشی از آن ؟ جنگ و گسترش ان در خاورمیانه و تاثیرات و پیامد های جهانی ان ؟ تاثیرات جنگ در بخش های مختلف هنر ؟
شایعات و حواشی جنگ ؟یا صلح دروغین زیر سایه جنگ ؟
اصلا چطور است هر چه می خواهم بنویسم و بعد رمز گذاری کنم تا کسی نتواند بخواند ؟
نمی دانم
این موضوعات هر کدام می تواند یک جستار یا مقاله باشد .
خب در شرایط عجیب و سنگین جنگ به سر می بریم .
تمام کارهایم از اعتدال خارج شده و البته متوقف . هم کارهای عمرانی ام و هم کاهای ادبی ام و هم تحقیق و پژوهش ها . عادت به این شکل بیکاری ندارم . سال هاست که جندان وقت آزادی برای خودم نگذاشته ام و حالا این شکل بیکاری برایم به گونه ای ناسزاست . نا گفته نماند قدری مشغول نقاشی و خطاطی ام . پادکست های مختلف گوش می دهم . کتاب هم می خوانم . به کارهای روزمره منزل و اعضای خانواده هم می رسم اما باز هم کیفیت زمان و وقت آن طور که باید باشد نیست .
انگار حوصله ام سر رفته است . 8 روز است که از خانه بیرون نرفته ام . شاید هنوز نتوانسته ام بین بحران جنگ و زندگی روزمره یک اعتدالی ایجاد کنم . به هر حال زندگی در جریان است . قرار نیست دست از مفهوم زندگی بکشیم و یکجا بنشینیم تا وقت تعیین نتایج . آیا بشود یا نشود ؟؟؟؟
به هر حال شبیه ساعتی شده ام که از کوک خارج شده .یا شبیه سازی که خوش کوک نیست . برایم سخت است که دست از کارهایم بکشم به امید رسیدن به شرایط اعتدال . اعتدالی که معلوم نیست کی ایجاد می شود . اصلا ایجاد می شود یا نه . به نظرم جنگ طولانی هشت ساله تحمیلی به زندگی امروزه سازگار نیست . اگر چه تاریخ جنگ هایی با زمان های بیشتر را نیز در خود ثبت کرده است .
صادقانه بگویم خارج از تاب و توان من است . من آدم چشم انتظاری نیستم .
وقتی به بازه زمانی زندگی ام فکر می کنم می بینم بیش از آنچه که لازمه ی یک زندگی ست درگیر فراز و نشیب ها شده ام . بیش از سنم با زندگی دست و پنجه نرم کرده ام و این یعنی فرسودگی . اگر چه چندان اهل بزک دوزک نیستم باید پذیرفت فرسودگی را نمیشود با بزک و دوزک پنهان کرد . کیفیت زندگی خودش را نمایان می کند . در لابه لای تفکرات ؛ تفکرات ناشی از تجربیات ؛ در نوع نگاه شما به زندگی ؛ در عشق ؛ در ادم های دور و بر آنچه که من همیشه از آن به عنوان خورجین زندگی یاد می کنم و صحبت می کنم قطعا در خورجین زندگی هر فرد آدم هایی متناسب با مختصات فرهنگی و تفکرات خاص به آن آدم جای می گیرد . هیچگاه نمی توان به سادگی در کنار آدم هایی که با آنها سنخیتی نداری ؛ تجربه زیستن را با کیفیت پیش برد پس در کنار تو عمدتا ادم های قرار می گیرند که با آنها به طور خودآگاه یا ناخودآگاه مراوده تفکری داری . در غیر این صورت از بودن در کنار آنها لذت نمی بری و بعد از مدتی به هر دلیلی کنار می کشی یا کنار می کشند .
این لحظه که به طور همزمان هم در حال فکردن و هم نوشتن ام سرم درد می کند و به واسطه سردرد چشم هایم هم درد می کنند و در مجموع انگار جندان حال و حوصله زندگی را ندارم . انگار آمده ام که در اینجا غر بزنم و بروم .
حالا اینکه این غر زدن ها به درد می خورد یا نه نمی دانم . حتی نمی دانم وقتی بعد از جنگ این غر زدن ها را مرور کنم باز هم نظراتی مشابه خواهم داشت یا نه . به نظرم این سردرد لعنتی بیش از هر چیز مرا تحت شعاع خود گرفته . دکتر ها می گویند درد چیره شده .
فعلا تا بعد .
پیرو پست قبلی باید بگویم که اضطراب یک واکنش طبیعی ست در برابر تهدیدها ؛ استرس ها ی زندگی بوجود می آید . و اگر به صورت مدام ادامه داشته باشد به یک اختلال روانی تبدیل می شود که می تواند ناخوشایند باشد . آزار دهنده بشود . اضطزاب ها می توانند ایجاد حالت منفی در نگرش انسان باشند .
البته این اضطراب می تواند به آن نظریه بقا بازگردد . ناگفته نماند که نسل کنونی ناگزیر از این اضطراب ها ست وقتی زندگی فعلی چندان ثباتی برای ادامه ندارد و انسان امروز مجبور است در پی قضاوتهایی که در ذهن دارد مدام این نظزیه بقا یا بقا نسل را در ذهن مرور کند . بر میزان استرس ها و اضطرابهایش افزوده می شود .
آن حالت جنگ هم که گفتم می تواند چنین شرایطی را در ذهن ایجاد کند . سوالاتی مثل اینکه چه خواهد شد . زنده می مانم . سلامت می مانم . مرگ ؛ گرسنگی ؛ درد ؛ خشم و یا شاید سر خوردگی مواردی باشد که فکر کردن به آنها شرایط را سخت تر می کند .
در پست قبل از آغوش گرفتن پدر صحب کردم . جدای از واکنش یک والد به فرزندش ؛ جدای از عشق و احساس مسئولیت پدرانه ؛ در اغوش گرفتن یا بهتر بگویم نیاز در آغوش گرفته شدن خود یک واکنش نسبت به فشار بیش ازاندازه در موقعیت است . حالا اینکه فعل و انفعالات شمیایی بدن چیست و چگونه می شود بماند .
منظورم از این چند سطری که متاسفانه در دو پست نوشتم این است که بگویم در این شرایط سخت باید بتوانیم استرس ها و اضطرابها را کنترل کنیم که از پیامد های آتی و گاهی جبران ناپذیر این اختلال در امان بمانیم .
برای مدیریت استرس چه کنیم ؟
- به نظرم کتاب خواندن یکی از بهترین راه هاست
- نوشتن یکی دیگر از مواردی ست که می تواند کمک کند . نوشتن از تمام چیزهایی که حال و هوای درونی و احساسی را دچار خلل می کند و نمی گذارد که به صورت نرمال به زندگی ادامه دهیم .
- انجام کارهای هنری که با دست انجام می شود نیز می تواند یکی دیگر از راه های کم کردن استرس باشد .چرا که امکان درگیر شدن ذهن با مسائل دیگر را فراهم می کند و ذهن رابه سمت و سویی دیگر هدایت می کند .
- شنیدن موسیقی خوب و ارامش بخش هم می تواند از این استرس کم کند البته با میزان صدای مناسب .
اینها راه هایی بود که به ذهن من رسید و من معمولا بکار می گیرم اگر شما هم راهکارهای دیگری دارید می توانید بگویید .
آمده بودم از چیز دیگری بنویسم که پیام نا خوشاینی دریافت کردم و به کلی ذهنم را به سمت و سویی دیگر برد .
اما سعی می کنم ذهنم را جمع و جور کنم و به حرفهایی که دوست داشتم با شما قسمت کنم برمی گردم .
حال و هوای این روزهای ما حال و هوای جنگ است این استرس ها مرا به دوران کودکی ام می برد . به جنگ ایران و عراق . به جنگ تن به تن نا برابر .
در عالم خردسالی مهم ترین مامن امن یک کودک آغوش پدر و مادرش است . وقتی صدای آژیر خطر می آمد هیچ جای دنیا برایم امن تر از آغوش پدرم نبود . خوب به یاد دارم که بارها در همان وضعیت قرمز تا رسیدن به وضعیت سفید در آغوش پدرم خوابیده ام . بعد از پدرم تنها آغوش امن برادرم بود . اما چرا ؟
من هنوز پاسخ قانعی برای این چرایی ندارم . اما قطعا نیاز وجودی من در آن لحظه آن اغوش امن بود که دریغ نمی شد و حالا که به آن لحظات فکر می کنم می بینم که چقدر ارزشمند بودند . اما چرا بعد از گذشت 40 سال این لحظات را مرور کردم ؟ شاید صدای ناخوشایند موشک ها ؛ تخلیه شهر ؛ ترک خانه و دیار و گاهی دوستان و یاران , و در حالت کلی استرس موجود ناشی از حال هوای جنگ .
اگر چه این استرس طبیعی ست . خب ناشی از جنگ است . و در جنگ گویا هر اتفاقی ممکن می شود . اما به نظرم به چند مفهوم اساسی باید فکر کرد.
1- تفاوت استرس و اضطراب
2- ریشه های استرس و اضطراب
3- علت ماندگاری این استرس
4- تحلیل رفتاری ناشی از استرس موجود
سلام . سلام .
اصولا عادت به پاسخ دادن پیام های انفعالی ندارم اما آقای سعید نامی که آمدی و از لفظ" بتمرگ سر جایت " استفاده کردی .
اگر حرفی برای گفتن داری درست بگو استفاده از کلمات درست هویت و شخصیت شما را ثابت می کند .
حالم از این اینترنت درب و داغون بده . یعنی چی که هر موقع تقی به توقی می خورده اینترنت را تحت شعاع قرار میدن شاید آدم کار واجب داشته باشه
این لحظه که مشغول نوشتن هستم سردر عجیبی دارم .با اینکه نور مونیتور لب تاپ آزار دهنده است اما دلم خواست که چند سطری را در اینجا بنویسم . راستش حرف خاصی هم ندارم اما به نظرم آمد که باید چراغ این خانه را روشن کنم .
حکایت ما چنین است
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست .
اگر آمدی ای مهربان چراغ یاور .......
از تو چه پنهان ؛ بنا ها هم مثل آدم ها هستند . هرچقدر سنشان بیشتر میشود تجربه زندگی را بیشتر درک می کنند . در و دیوارهای بناهای قدیمی (یک حافظه) ثبت خاطرات را دل خودش جای میدهند . آدم هایی که آمدند و رفتند ؛ حرف هایی که گفته شد ؛ لحظات سخت و آسانی که طی شد ؛ چه غم و شادی هایی که گذشت . فریاد ها و سکوت هایی که شندیده شد. بعضی وقت ها صدای سکوت از هزار فریاد بلند ترست.
آجر به آجر ؛ خشت به خشت بناهای کهن سال ؛ انگار تک تک حال و هوای افراد حاضر در آن بنا را در خود ثبت می کنند . خاطره می شوند .
بنای کهنه مثل آدم سالخورده است . نمیشود پتک برداشت و به پاش کوبید و از نو یک باور جدید ساخت و همچنان امید به سالم بودن بنا داشت . . تغییر وضعیت موجود یک بنای سالخورده روش دارد . آگاهی می خواهد . دلیل می خواهد . انگیزه می خواهد . از همه مهم تر ؛بلدی می حواهد .
اگر حیاط مرکزی باشد با یک حوض کوچک وسط حیاط ؛ ناخودآگاه صدای بازی و شادی بچه ها در گوش طنین انداز میشود و حال که به بنای سالخورده تبدیل شده دچار سکوت میشود ؛ این سکوت صدای تنهایی ست . یا به نظرم صدای سکوتش پر از دلتنگی ست .
اگر دیوارهایش ترک عمیق برداشته ؛ حکایت بار اضافی به روی شانه های آدمی ست که پر از صبر و تحمل بوده ؛ از زمانی به بعد صبرش لبریز شده و زیر بار فشار بی امان زندگی ترک برداشته . مثل آدمی که شانه هایش خمیده است .
درخت های این بنا خشک نیستند بلکه سرما به عمق وجودشان نشسته . نفس می کشند اما در عمق تنهایی خود .
وقتی نم و رطوبت ؛ خاک و دود و غبار ؛ ساس و سوسک و حشرات به عمق این بنا رخنه می کنند ؛ حکایت آدم هایی می شوند که از سر حسادت کمر به نابودی دیگری بسته اند . اما باید امید داشت . میشود از آفت ها هم دور شد .
باور دارم که بنا سالخورده حکایت انسان با تجربه است . هر چقدر تجربه انسان بیشتر ؛ جذابیت بیشتر . از تو چه پنهان آدم های با تجربه را دوست دارم . تجربه ها یعنی فراز و نشیب های زندگی .یعنی سرد و گرم روزگار .
وقتی این بنای سالخورده لباس مذهب به تن می کند ؛ انوقت راحت تر می توان رد پای خدا را پیدا کرد. قبله دل می شود و به هر کجا که رجوع کنی ؛ خدا آنجاست .