سلام سلام .
از خستگی چنان رو به افول ام که حد و اندازه ندارد . انقدر خسته ام که بی اختیار چشم هایم در حال بسته شدن است .
خلاصه اینکه داستان من و بیمارستان هم تمام شد .
و اگر مرا در این مدت مورد لطف قرار دادید و دعا کردید . ممنونم .
سلام سلام .
از خستگی چنان رو به افول ام که حد و اندازه ندارد . انقدر خسته ام که بی اختیار چشم هایم در حال بسته شدن است .
خلاصه اینکه داستان من و بیمارستان هم تمام شد .
و اگر مرا در این مدت مورد لطف قرار دادید و دعا کردید . ممنونم .
گاهی اوقات چیزهایی در درونت غوغا می کنه و هیچ جوابی براش نداری . از اون چیزهایی که نه حل میشه و نه رد میشه . همون چیزهایی که پافشاری می کنه و پاشو روی خرخره ات میگذاره و تلاش می کنه که هر ثانیه خَفَت کنه . به خودت میای و می بینی که در یک جهان پر کش مکش داری دست و پا می زنی . نه توان مردن داری و نه توان کشتن . هی دست و پا می زنی . یک سال ، دو سال ، سه سال . بالاخره به خودت میای و رها می کنی .
اینبار هم خودت رها می کنی و هم همه ی چیزهایی که آزار دهنده شده . اما این رها کردن به معنای موفقیت نیست . فقط رها می کنی که دیگه به این مسیر ادامه ندی .
در این حال و هوا و کش مکشِ درک ، چیستی و یا نیستی ماجرا غرق شدی، که یهو ذهن فعال و همیشه بیدارت به کمکت میاد و میگه . عزیز من مسیر درسته ، ادم ها غلط اند . مسیر درسته، افکار غلطه . مسیر درسته ، عملکرد خرابه . تو چرا چراغ رو خاموش کردی ؟
دوباره یه حسی توی وجوت جون می گیره و روشن میشی . اینبار انگیزه پیدا می کنی برای جنگیدن و شروع یک کش مکش تازه . از خودت شروع می کنی و به همه هست و نیست مردم گیر میدی .
بعد از مدتی دوباره به خودت میای می بینی افتادی توی سراشیبی گذر عمر . ده سال ، پانزده سال . (به ذهن فعال همیشه بیدارت میگی : ای بابا ، اینو کجای دلمون بذاریم )
اینجاست که ذهن فعالت بی ادب میشه و میگه [خیلی عذر می خوام (گور بابای تو و این زندگی ، من کی گفتم برای رسیدن به حقیقت به خودت و جد و آباد این ملت گیر بدی . حالا یا قبض رو می گیری با به زور بهت قبض میدم )البته چیزهای دیگه هم گفت که بنا به دلایلی سانسور شده ]. این روزها همه دچار خود سانسوری هستیم .
تا ذهن فعالت میره دنبال قبض ،یه دکتر میاد سر راهت ،زیادی کنکاش می کنه تو وجودت . ( در این حالت عمدتا دو برخورد وجود داره . اولین برخورد اینکه که دکتر می زنه زیر گریه و می گه شمارش معکوست شروع شده و تا ۲۰ بشماری همه چی تمومه . یا خیلی خونسرد تو چشمت نگاه می کنه و میگه خیلی متاسفم . ) شخصا با اون مورد اول بیشتر ارتباط برقرار می کنم . به هر حالربی تفاوتی همیشه آزار دهنده است .
تا بخوای درک کنی که دکتر چی گفت و چی شد ، ذهن فعالت میاد سراغت و میگه :۲ ثانیه وقت داری . آرزو کن .
با یه حساب سرانگشتی به این میرسی که این بازه زمانی ارزش زندگی کردن نداشت . به غیر تلاش بی وقفه و بی هوده چیزی نبوده . جز اینکه در حقت بی عدالتی و بی انصافی بشه چیزی نبوده بعد به تمام بدهی های زندگیت فکر می کنی و میبینی تا دلت بخواد بدهکاری .چقدر به خودت بدهکاری . مثلا تفریح نرفتی . شاد نبودی . دیگران خواستن غصه بخوری و تو هم مثل بز اخوش، گفتی چشم و غصه خوردی . در کمال ناباوری می فهمی که حتی توان پرداخت بدهی ها به خودت رو نداری ،دیگه اینکه چقدر برای اطرافیانت کم گذاشتی بماند . . هیچی دیگه به جای آرزو کردن تف می کنی به این زندگی و دل ذهن فعالت هم خنک میشه . با منت ، قبض را برات صادر می کنه .
یه نفس می کشی وهمینطور که توهم می زنی داری نفسُ پس می دی، مثل یک انسان عقده ای وارد یه دنیای دیگه میشی . هیچی دیگه ، اینجاست که دست اندر کاران تصمیم می گیرند تو شبیه یک یابو به زندگی ادامه بدی . و تو هم مثل یک یابو می پذیری .
The end
پ.ن:
_ در بیمارستان هستم و منتظرم آنژیو مادر تمام بشه .
_ بالاخره این وقت باید سپری میشد .
_ مادر داره آنژیو میشه .دست و پای من یخ کرده .
_ همچنان حرف بر سر آن است که من بیمارستان را دوست ندارم .
سلام سلام .
امیدوارم همه ی ما روزی به بلوغ عاطفی و بلوغ اجتماعی برسیم.
شاید ارزویی دست نیافتنی باشه. اما بهتر از ان است که هیچ ارزویی نداشته باشیم .
بریم سراغ پی نوشت
1/عجیب دلتنگم . عجیب
2/نمی دونم چرا بی قرارم. البته شاید عاملش قدری دلتنگی باشد .
3/
4/
5/
6/
7/ زندگی مثل دریا ست . برای زندگی کردن باید تن به آب زد .
سلام.
دیدین بعضی ها شبیه جادوگر پیر یه ریز دارن امواج منفی میدم ؟;
یکی نیست به این ادما بگه فکر کردید عمر نوح دارید و فرصت برای جبران هست که اینطوری رفتار می کنید ؟
یعنی متاسفم .
پ.ن:
کج سلیقه هم که هستید .
کاش پیام آوری بیاید و مرا با اعماق وجودش بخواند . من مجسمه نیستم که دچار سکون باشم . آب یک برکه ی خالی نیستم که راکد باشم . کوه نیستم که ریزش کنم . من دریایی هستم که گاه آرام و گاه خروشان است . من یک زندگی ام . در من عشق جریان می یابد و لبخند شکوفا می شود . من جهانی پر از خاطره در مسیر یک نگاه عاشقانه ام . من هستم . بودن بخش کوچکی از خاصیت من است . با هر عشق متولد می شوم و با هر لبختد به جریان می افتم . مرا دریاب .
سلامی چو بوی خوش آشنایی .
از شما چه پنهان بالاخره مسائل بیمارستان حل شد و از دنیای مخوف بیمارستان خلاص شدم . از این بابت خدا را شاکرم.
اما مطلب جدید که ذهنم را مشغول کرده از این قرار است که احساس می کنم گم شده دارم . حس کنکاش و توام با دلتنگی . شاید بشه به این حس "خود عاشقی"گفت . (مثلا )
شاید هم این خاصیت مغز باشه . یه جورایی خودش به خودش رکب می زنه . ( من یواش میگم و شما هم یواش بخون تصور عاشقی . دچار کج خیالی شده )
به هر حال حس دلتنگی هست و وقتی جواب خوبی براش نداری آزار دهنده میشه .
امیدوارم سوالات زندگیتون بی جواب نمونه .
این روز ها حال و هوای روحی من عجیب درگیر نوسانات ناخوشایندی شده . افکارم چنان پریشان است که انگار مغزم در دوران یائستگی به سر می برد . گاهی اوقات احساساتم فوران می کند و گاهی اوقات هیچ . شاید کالبد احساس من از تعادل خارج شده .
پ،.ن :
اخم هایم گره خورده و باز نمی شود .
شب خوش .
قبلا یه دوستایی داشتیم می اومدن و حالمونو می پرسیدن .
جای شما خالی، خیلی خوش میگذشت . اما انگار، انقدر اسیر زندگی شدیم که یادمون رفت زندگی کردن یعنی چی ؟ ای دل غافل . !!!!
به هر حال دل من برای دوستام تنگ میشه . امیدوارم دل اونا هم برای من تنگ بشه .
خلاصه اینکه ادم سالم مریض میشه .دکتر میره . بیمارستان میره .به هر حال یه جایی باید باشه تا ادما خوب بشن . دارم فکر می کنم بیمارستان یه جای دوست داشتنیه. .
گاهی اوقات ادم ها نیاز به تکرار دارند .
پ.ن:
■می ترسم اینقدر با خودم تکرار کنم بیمارستان جای خوبیه که تهش دکتر از آب در بیام.
■ احساس خستگی دارم خیلی زیاد .
سلام به من سلام به شما .
همچنان حرف بر سر آن است که من بیمارستان را دوست ندارم .
مادر به بخشی منتقل شده مثال حمام زنانه . چنان همهمه و غوغا وجود داره که در مراسم شادی و این حرف ها خبری از این همه همهمه نیست . از شما چه پنهان در بخشی هستم متشکل از چند پیر زن وراج که مغز من و کل عوامل بخش را نوش جان کردند . از زن همسایه بیست سال پیش شروع کردند و به شوهرِ عمه ی نوه ی دخترخاله ی همسایه بقلی شون گیر دادند .
از لباس زیر پسر خاله دو ماهه ی زن همسایه شروع کردند و پرده ی خونه ی کدخدا رسیدند .
خلاصه ی مطلب دلم قدری سکوت می خواهد .
الهی العفو . الهی العفو .