هرچه می خواهد دل تنگت بگو

من و تمام افکارم

ذهن فعال

Sunday, 8 Tir 1399، 11:03 AM

گاهی اوقات چیزهایی در  درونت غوغا می کنه و هیچ جوابی براش نداری . از اون چیزهایی که نه حل میشه و نه رد میشه . همون چیزهایی که پافشاری می کنه و پاشو روی خرخره ات میگذاره و تلاش می کنه که هر ثانیه خَفَت کنه . به خودت میای و می بینی که در یک جهان پر کش مکش داری دست و پا می زنی . نه توان مردن داری و نه توان کشتن . هی دست و پا  می زنی . یک سال ، دو سال ، سه سال . بالاخره به خودت میای و رها می کنی . 

اینبار هم خودت  رها می کنی و هم همه ی چیزهایی که آزار دهنده شده . اما این رها کردن به معنای موفقیت نیست . فقط رها می کنی که دیگه به این مسیر ادامه ندی . 

در این حال و هوا و کش مکشِ درک ، چیستی و یا  نیستی ماجرا غرق شدی،  که یهو ذهن فعال و همیشه بیدارت به کمکت میاد و میگه . عزیز من مسیر درسته ،  ادم ها غلط اند . مسیر درسته،  افکار غلطه   . مسیر درسته ، عملکرد خرابه . تو چرا چراغ رو خاموش کردی ؟ 

دوباره یه حسی توی وجوت جون می گیره و روشن میشی . اینبار انگیزه پیدا می کنی برای جنگیدن و شروع یک کش مکش تازه  . از خودت شروع می کنی و به همه هست و نیست مردم گیر میدی   . 

بعد از مدتی دوباره به خودت میای می بینی افتادی توی سراشیبی گذر  عمر . ده سال ، پانزده سال . (به ذهن فعال همیشه بیدارت میگی : ای بابا ، اینو کجای دلمون بذاریم )

اینجاست که ذهن فعالت بی ادب میشه و میگه [خیلی عذر می خوام (گور بابای تو و این زندگی ، من کی گفتم برای رسیدن به حقیقت به خودت و جد و آباد این ملت گیر بدی   . حالا یا قبض رو می گیری با به زور بهت قبض میدم )البته چیزهای دیگه هم گفت که بنا به دلایلی سانسور شده  ‌]. این روزها همه دچار خود سانسوری هستیم . 

 

تا ذهن فعالت میره دنبال قبض ،یه دکتر میاد سر راهت ،زیادی کنکاش می کنه تو وجودت . ( در این حالت عمدتا دو برخورد وجود داره . اولین برخورد اینکه که دکتر می زنه زیر گریه و می گه شمارش معکوست شروع شده و  تا ۲۰ بشماری همه چی تمومه . یا خیلی خونسرد تو چشمت نگاه می کنه و میگه خیلی متاسفم . ) شخصا با اون مورد اول بیشتر ارتباط برقرار می کنم . به هر حالربی تفاوتی همیشه آزار دهنده است . 

تا بخوای درک کنی که دکتر چی گفت و چی شد ، ذهن فعالت میاد سراغت و میگه :۲ ثانیه وقت داری . آرزو کن . 

با یه حساب سرانگشتی به این میرسی که این بازه زمانی ارزش زندگی کردن نداشت . به غیر تلاش بی وقفه و بی هوده چیزی نبوده  . جز اینکه در حقت بی عدالتی و بی انصافی بشه چیزی نبوده   بعد به تمام بدهی های زندگیت فکر می کنی و میبینی تا دلت بخواد بدهکاری .چقدر  به خودت بدهکاری . مثلا تفریح نرفتی . شاد نبودی . دیگران خواستن غصه بخوری و تو هم مثل بز اخوش،  گفتی چشم و غصه خوردی . در کمال ناباوری می فهمی که حتی توان پرداخت بدهی ها به خودت رو نداری ،دیگه  اینکه چقدر برای اطرافیانت کم گذاشتی بماند .  . هیچی دیگه به جای آرزو کردن تف می کنی به این زندگی  و دل ذهن فعالت هم خنک میشه . با منت ، قبض را برات صادر می کنه . 

یه نفس می کشی وهمینطور که  توهم می زنی داری نفسُ  پس می دی، مثل یک انسان عقده ای وارد یه دنیای دیگه میشی . هیچی دیگه ، اینجاست که دست اندر کاران تصمیم می گیرند تو شبیه یک یابو به زندگی ادامه بدی . و تو هم مثل یک یابو می پذیری . 

 

 

The end 

 

 

پ.ن:

_ در بیمارستان هستم و منتظرم آنژیو مادر تمام بشه . 

_  بالاخره این وقت باید سپری میشد . 

_  مادر داره آنژیو میشه .دست و پای من یخ کرده . 

_  همچنان حرف بر سر آن است که من بیمارستان را دوست ندارم . 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ 99/04/08
واژه

نظرات  (۱)

09 Tir 99 ، 23:19 افغانی ..

خدا بهشون سلامتی بده 💚💚💚

پاسخ:
سلامت باشید . ممنونم از لطفتون   
گاهی اوقات پیش میاد . 
امیدوارم خداوند به همه ی پدر ها و مادرها سلامتی بده . و سایشون بالای سر بچه  ها باشه . 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی