ذهن فعال
گاهی اوقات چیزهایی در درونت غوغا می کنه و هیچ جوابی براش نداری . از اون چیزهایی که نه حل میشه و نه رد میشه . همون چیزهایی که پافشاری می کنه و پاشو روی خرخره ات میگذاره و تلاش می کنه که هر ثانیه خَفَت کنه . به خودت میای و می بینی که در یک جهان پر کش مکش داری دست و پا می زنی . نه توان مردن داری و نه توان کشتن . هی دست و پا می زنی . یک سال ، دو سال ، سه سال . بالاخره به خودت میای و رها می کنی .
اینبار هم خودت رها می کنی و هم همه ی چیزهایی که آزار دهنده شده . اما این رها کردن به معنای موفقیت نیست . فقط رها می کنی که دیگه به این مسیر ادامه ندی .
در این حال و هوا و کش مکشِ درک ، چیستی و یا نیستی ماجرا غرق شدی، که یهو ذهن فعال و همیشه بیدارت به کمکت میاد و میگه . عزیز من مسیر درسته ، ادم ها غلط اند . مسیر درسته، افکار غلطه . مسیر درسته ، عملکرد خرابه . تو چرا چراغ رو خاموش کردی ؟
دوباره یه حسی توی وجوت جون می گیره و روشن میشی . اینبار انگیزه پیدا می کنی برای جنگیدن و شروع یک کش مکش تازه . از خودت شروع می کنی و به همه هست و نیست مردم گیر میدی .
بعد از مدتی دوباره به خودت میای می بینی افتادی توی سراشیبی گذر عمر . ده سال ، پانزده سال . (به ذهن فعال همیشه بیدارت میگی : ای بابا ، اینو کجای دلمون بذاریم )
اینجاست که ذهن فعالت بی ادب میشه و میگه [خیلی عذر می خوام (گور بابای تو و این زندگی ، من کی گفتم برای رسیدن به حقیقت به خودت و جد و آباد این ملت گیر بدی . حالا یا قبض رو می گیری با به زور بهت قبض میدم )البته چیزهای دیگه هم گفت که بنا به دلایلی سانسور شده ]. این روزها همه دچار خود سانسوری هستیم .
تا ذهن فعالت میره دنبال قبض ،یه دکتر میاد سر راهت ،زیادی کنکاش می کنه تو وجودت . ( در این حالت عمدتا دو برخورد وجود داره . اولین برخورد اینکه که دکتر می زنه زیر گریه و می گه شمارش معکوست شروع شده و تا ۲۰ بشماری همه چی تمومه . یا خیلی خونسرد تو چشمت نگاه می کنه و میگه خیلی متاسفم . ) شخصا با اون مورد اول بیشتر ارتباط برقرار می کنم . به هر حالربی تفاوتی همیشه آزار دهنده است .
تا بخوای درک کنی که دکتر چی گفت و چی شد ، ذهن فعالت میاد سراغت و میگه :۲ ثانیه وقت داری . آرزو کن .
با یه حساب سرانگشتی به این میرسی که این بازه زمانی ارزش زندگی کردن نداشت . به غیر تلاش بی وقفه و بی هوده چیزی نبوده . جز اینکه در حقت بی عدالتی و بی انصافی بشه چیزی نبوده بعد به تمام بدهی های زندگیت فکر می کنی و میبینی تا دلت بخواد بدهکاری .چقدر به خودت بدهکاری . مثلا تفریح نرفتی . شاد نبودی . دیگران خواستن غصه بخوری و تو هم مثل بز اخوش، گفتی چشم و غصه خوردی . در کمال ناباوری می فهمی که حتی توان پرداخت بدهی ها به خودت رو نداری ،دیگه اینکه چقدر برای اطرافیانت کم گذاشتی بماند . . هیچی دیگه به جای آرزو کردن تف می کنی به این زندگی و دل ذهن فعالت هم خنک میشه . با منت ، قبض را برات صادر می کنه .
یه نفس می کشی وهمینطور که توهم می زنی داری نفسُ پس می دی، مثل یک انسان عقده ای وارد یه دنیای دیگه میشی . هیچی دیگه ، اینجاست که دست اندر کاران تصمیم می گیرند تو شبیه یک یابو به زندگی ادامه بدی . و تو هم مثل یک یابو می پذیری .
The end
پ.ن:
_ در بیمارستان هستم و منتظرم آنژیو مادر تمام بشه .
_ بالاخره این وقت باید سپری میشد .
_ مادر داره آنژیو میشه .دست و پای من یخ کرده .
_ همچنان حرف بر سر آن است که من بیمارستان را دوست ندارم .
خدا بهشون سلامتی بده 💚💚💚