خب در شرایط عجیب و سنگین جنگ به سر می بریم .
تمام کارهایم از اعتدال خارج شده و البته متوقف . هم کارهای عمرانی ام و هم کاهای ادبی ام و هم تحقیق و پژوهش ها . عادت به این شکل بیکاری ندارم . سال هاست که جندان وقت آزادی برای خودم نگذاشته ام و حالا این شکل بیکاری برایم به گونه ای ناسزاست . نا گفته نماند قدری مشغول نقاشی و خطاطی ام . پادکست های مختلف گوش می دهم . کتاب هم می خوانم . به کارهای روزمره منزل و اعضای خانواده هم می رسم اما باز هم کیفیت زمان و وقت آن طور که باید باشد نیست .
انگار حوصله ام سر رفته است . 8 روز است که از خانه بیرون نرفته ام . شاید هنوز نتوانسته ام بین بحران جنگ و زندگی روزمره یک اعتدالی ایجاد کنم . به هر حال زندگی در جریان است . قرار نیست دست از مفهوم زندگی بکشیم و یکجا بنشینیم تا وقت تعیین نتایج . آیا بشود یا نشود ؟؟؟؟
به هر حال شبیه ساعتی شده ام که از کوک خارج شده .یا شبیه سازی که خوش کوک نیست . برایم سخت است که دست از کارهایم بکشم به امید رسیدن به شرایط اعتدال . اعتدالی که معلوم نیست کی ایجاد می شود . اصلا ایجاد می شود یا نه . به نظرم جنگ طولانی هشت ساله تحمیلی به زندگی امروزه سازگار نیست . اگر چه تاریخ جنگ هایی با زمان های بیشتر را نیز در خود ثبت کرده است .
صادقانه بگویم خارج از تاب و توان من است . من آدم چشم انتظاری نیستم .
وقتی به بازه زمانی زندگی ام فکر می کنم می بینم بیش از آنچه که لازمه ی یک زندگی ست درگیر فراز و نشیب ها شده ام . بیش از سنم با زندگی دست و پنجه نرم کرده ام و این یعنی فرسودگی . اگر چه چندان اهل بزک دوزک نیستم باید پذیرفت فرسودگی را نمیشود با بزک و دوزک پنهان کرد . کیفیت زندگی خودش را نمایان می کند . در لابه لای تفکرات ؛ تفکرات ناشی از تجربیات ؛ در نوع نگاه شما به زندگی ؛ در عشق ؛ در ادم های دور و بر آنچه که من همیشه از آن به عنوان خورجین زندگی یاد می کنم و صحبت می کنم قطعا در خورجین زندگی هر فرد آدم هایی متناسب با مختصات فرهنگی و تفکرات خاص به آن آدم جای می گیرد . هیچگاه نمی توان به سادگی در کنار آدم هایی که با آنها سنخیتی نداری ؛ تجربه زیستن را با کیفیت پیش برد پس در کنار تو عمدتا ادم های قرار می گیرند که با آنها به طور خودآگاه یا ناخودآگاه مراوده تفکری داری . در غیر این صورت از بودن در کنار آنها لذت نمی بری و بعد از مدتی به هر دلیلی کنار می کشی یا کنار می کشند .
این لحظه که به طور همزمان هم در حال فکردن و هم نوشتن ام سرم درد می کند و به واسطه سردرد چشم هایم هم درد می کنند و در مجموع انگار جندان حال و حوصله زندگی را ندارم . انگار آمده ام که در اینجا غر بزنم و بروم .
حالا اینکه این غر زدن ها به درد می خورد یا نه نمی دانم . حتی نمی دانم وقتی بعد از جنگ این غر زدن ها را مرور کنم باز هم نظراتی مشابه خواهم داشت یا نه . به نظرم این سردرد لعنتی بیش از هر چیز مرا تحت شعاع خود گرفته . دکتر ها می گویند درد چیره شده .
فعلا تا بعد .