هرچه می خواهد دل تنگت بگو

من و تمام افکارم

این لحظه که مشغول نوشتن هستم سردر عجیبی دارم .با اینکه نور مونیتور لب تاپ آزار دهنده است اما دلم خواست که چند سطری را در اینجا بنویسم . راستش حرف خاصی هم ندارم اما به نظرم آمد که باید چراغ این خانه را روشن کنم . 

 

حکایت ما چنین است 

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست . 

 

اگر آمدی ای مهربان چراغ یاور .......

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 09 Esfand 03 ، 20:05
واژه

از تو چه پنهان ؛ بنا ها  هم مثل آدم ها هستند . هرچقدر سنشان بیشتر میشود تجربه زندگی را بیشتر درک می کنند . در و دیوارهای بناهای قدیمی (یک حافظه) ثبت خاطرات را دل خودش جای میدهند . آدم هایی که آمدند و رفتند ؛  حرف هایی که گفته شد ؛  لحظات سخت و آسانی  که طی شد ؛ چه غم و شادی هایی که گذشت .  فریاد ها و سکوت هایی که شندیده شد.   بعضی وقت ها صدای سکوت از هزار فریاد بلند ترست. 

آجر به آجر ؛ خشت به خشت بناهای کهن سال ؛  انگار تک تک حال و هوای افراد حاضر در آن بنا را در خود ثبت می کنند . خاطره می شوند . 

 

بنای کهنه مثل آدم سالخورده است . نمیشود پتک برداشت  و به پاش کوبید  و از نو یک باور جدید ساخت   و همچنان امید به سالم بودن بنا داشت .   . تغییر وضعیت موجود یک بنای سالخورده روش دارد . آگاهی می خواهد . دلیل می خواهد . انگیزه می خواهد . از همه مهم تر ؛بلدی می حواهد . 

 

اگر حیاط مرکزی باشد  با یک حوض کوچک وسط حیاط  ؛ ناخودآگاه صدای بازی و شادی بچه ها در گوش طنین انداز میشود  و حال  که به  بنای سالخورده تبدیل شده  دچار سکوت میشود  ؛ این سکوت صدای تنهایی ست . یا به نظرم صدای سکوتش پر از دلتنگی ست . 

اگر دیوارهایش ترک عمیق برداشته ؛ حکایت بار اضافی به  روی شانه های  آدمی ست که پر از صبر و تحمل بوده ؛ از زمانی  به بعد صبرش لبریز شده و زیر بار فشار بی امان زندگی ترک برداشته . مثل آدمی که شانه هایش خمیده است . 

 

درخت های این بنا خشک نیستند بلکه سرما به عمق وجودشان نشسته . نفس می کشند اما در عمق تنهایی خود . 

وقتی نم و رطوبت ؛ خاک و دود و غبار ؛ ساس و سوسک و حشرات به عمق این بنا رخنه می کنند ؛ حکایت آدم هایی می شوند  که از سر حسادت کمر به نابودی دیگری بسته اند . اما باید امید داشت . میشود از آفت ها هم دور شد . 

 

باور دارم که بنا سالخورده حکایت انسان با تجربه است . هر چقدر تجربه انسان بیشتر ؛ جذابیت بیشتر . از تو چه پنهان آدم های با تجربه را دوست دارم . تجربه ها یعنی فراز و نشیب های زندگی .یعنی سرد و گرم روزگار . 

 

وقتی این بنای سالخورده لباس مذهب به تن می کند ؛ انوقت راحت تر می توان رد پای خدا را پیدا کرد. قبله دل می شود و به هر کجا که رجوع کنی ؛ خدا آنجاست .  

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 Bahman 03 ، 17:25
واژه

لطفا در این لحظات

غر به جانم نزنید که با دلار 92 هزار تومن ت

و به چه چیزی فکر می کنی . 

عزیز من ؛ دلم ، قشنگم 

دلار و بی ثباتی دلار و اقتصاد وحشتناک ایران به جای خود ؛ مشق های من هم به جای خود . 

تازه شانس آوردی نیامدم از بناهای دوره قاجار بنویسم wink

یا مثلا از مشتی اراجیف و لاطائلات دوره صفوی که تا امروز یقه همه مان را چسبیده و رها  هم نمی کند. no 

اره جانم برو خداراشکر کن . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 21 Bahman 03 ، 20:10
واژه

اشاره ای کوتاه به عشق لیلی و مجنون و محتوای زن در این روایت 

 

از شما چه پنهان وقتی به لیلی عاشق فکر می کنم می بینم شیدایی و وفاداری و رنج و غصه ناشی از دوری مجنون به شکل عجیبی در پیچ و تاب های روایی و وجود مجنون شکل گرفته . یعنی مجنون است که به لیلی هویتی عاشقانه بخشیده .انگار در ذهنم این جمله فریاد می زند برای شیدا شدن زن باید به دنبال یک مرد عاشق و جسور بود . 

از آن طرف اگر لیلی نبود ؛ آیا مجنون در داستان عاشقانه شکل می گرفت ؟

اگر تعصبات قومی و قبیله ای لیلی و مجنون نبود آیا این داستان شکل می گرفت ؟

اگر تفکر مرد سالار نبود که از زن به عنوان یک برده یاد کند  ؛ آیا لیلی باز در عقد ابن سلام می ماند ؟ 

اگر فرهنگ جامعه بسته  عرب نبود که به سبب عشق زن را انگشت نمای خلق بداند ؛ آیا باز هم لیلی آن لیلای مجنون می شد ؟

اگر خبر رسان سو استفاده گر نبود که مجنون را نسبت به ازدواج لیلی با خبر کند و به جای وفای به عهد لیلی از بی وفایی او بگوید ؛ آیا باز هم مجنون در سوز و گداز عشق می سوحت ؟

و اگر لیلی آن لیلای مظلوم  و پاک و باکره مجنون نمی شد ؛ امروز کسی از عشق پاک لیلی و مجنون می گفت؟

تو بگو چه شد که لیلی ؛ لیلی مجنون شد آن هم در نیای بسته ی اعراب که معتقد بودند لیلی بعد ابن سلام هم باید تنها بماند ؟

تو بگو چه شد که در دنیای زن ستیز اعراب لیلی ؛ لیلی شد ؟

 

اصلا تو بگو که لیلی چگونه از عدل می گفت وقتی عدالتی نبود؟

چگونه از خدا می گفت وقتی خدا در بین جاهلیت اعراب پنهان بود؟

لیلی آمد که ترکیبی از شخصیت و هویت یک زن در فرهنگ بسته اعراب باشد . لیلی آمد که بگوید می تواند یک الهه قابل ستایش باشد نه صرفا برای مجنون که برای عاشقان شیدا که مفهوم عشق را دریافته اند و عظمت عشق را می دانند . لیلی آمد که تصویری از مجنون باشد . لیلی آمد که تصویر افت و خیز شیدایی عشق را در وجود مجنون معنا کند . 

لیلی آمد که مجنون بسازد و چادر عشق را بر پا کند . 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 21 Bahman 03 ، 19:51
واژه

گاهی اوقات دلم می خواهد کنج یک حیاط سرسبز بنشینم و به هر آنچه که در لحظه از ذهنم می گذرد فکر کنم . شاید به گذشته و گذشته ها .مثلا به دوران کودکی . به نوجوانی . به تلخی های دوران جوانی . به آدم هایی که با اجازه زندگی را به ناکجاآبادی هدایت کردند که خودشان هم نمی دانند وبدتر انکه حتی شعور فهمیدن هم ندارند . اما به راحتی به خودشان اجازه قضاوت می دهند . 

این قبیل آدم ها فقط قادر به دیدن ابتدا و انتهای یک مسیر زندگی هستند و سطح قضاوتشان هم در همین اندازه است اما زندگی چیزی فراتر قضاوت این آدم هاست . 

گاهی اوقات فکر می کنم چیزی که اسباب قضاوت ها را فراهم می کنم دهانی ست که بی موقع لب به سخن می گشاید . چرا باید اطلاعاتی را در اختیار دیگران قرار داد که ظرفیت شنیدن را ندارند . موضوع ظرفیت نییست ؛ اصلا ارتباطی به آنها ندارد که خود را در جایگاهی ببینند که قضاوت کنند .صحبت بی موقع امکان قضاوت را فراهم می کند .  و این در صورتی ست که قضاوت ها عادلانه باشد نه از روی حسادت ها و کم بینی ها و حماقت ها و چه . چه.....

شک نکنید همیشه آدم هایی که اسیر حماقت ها و حسادت های خود اند سریع تر دست به قضاوت می زنند . نه برای اینکه صرفا قضاوت کرده باشند . بلکه برای این که عقده های چندین و چند هزار ساله خود را تخلیه کنند . کمبود های خود را التیام بخشند . 

در یک چنین شرایط مسمومی انسان عاقل چه می کند ؟

یا باید گوش ها را گرفت و چشم ها را بست و به راه خود ادامه داد . که در این صورت مثال یک جوجه ماشینی که به دنبال صاحبش یا شاید والدینش می گردد  به دنبالت می آید و مثل یک (وروره جادو) به اراجیف خود ادامه می هند . انقدر ادامه می دهند تا کلافه شوی و بالاخره چیزی که لایقش هستند را نثار روح خودشان و جد و آبادشان کنی . 

 

یا باید چشم و گوش هایت را باز کنی و هر آنچه را که می گویند گوش جان بگیری با طناب پوسیده این جماعت در ته چاه دست و پایی بزنی و بعد هم یک منت بزرگ سرت بماند که ما بودیم قبل از انکه تو باشی . . خلاصه تمام موجودیت و هستی و نیستی ات را زیر سوال ببرند . 

آن هم بدون هیچ منطقی .  این منطق های تخمی هم از سر کمبود هایشان است . 

 

یا آنکه فرار را بر قرار ترجیح دهی و سلامت روح و روان خود را تضمین کنی .

 

خلاصه اینکه مرد یا زن عاقل به همین سادگی دستخوش اراجیف ها نمی شود . درایت بخش مهم زندگی ست . اگرهوار نمی زنی و داد و بیداد راه نمی اندازی باید بگویم که 5 دقیقه وقت داشتم و تنها چیزهایی که به ذهنم رسید این مطالب بود که با شما قسمت کردم . angelyes

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 09 Bahman 03 ، 19:58
واژه

خب ؛ موضوع روز در روزهای پایانی سال  دلار است . 

چه باید کرد؟

این سوال نه صرفا برای پیدا کردن راهکاری برای گذران بهتر و با کیفیت تر زتدگی که برای پیدا کردن راهکاری درست برای ادامه حیات است . شایدد شما راهکاری بهتر در نظر داشته باشید و به این طریق بتوانیم به یک دیدگاه مشترک برسیم . 

 

این لحظه که در حال نوشتن هستم راهکاری در ذهن ندارم . امیدوارم شما راهکارهای پر پیمان داشته باشیدد . 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 Dey 03 ، 10:32
واژه

درود مهر 

معمولا پیام ها دلیلی برای صحبت هستند  . قدیمی ها حرف قشنگی می زدند که حرف حرف می آورد . دقیقا همین است . 

به هر حال  باید دلیلی  برای گفتن باشد . علت گفتن من هم در لابه لای همین مکاشفات کلامی ایجاد میشود . از این جهت محاطب همیشه جایگاه ویژه دارد و دوست داشتنی و قابل احترام  است . 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 21 Aban 03 ، 12:04
واژه

گاهی اوقات باید تلاش کرد برای همه خواسته ها ؛ برای همه آرزوها ؛ برای رسیدن به عشق برای رسیدن به موفقیت حتی در یک جلسه کوچک . جلسات کوچک گاهی اوقات راه های بزرگ را می سازند . 

راه های بزرگ به انسان می اموزند که محکم قدم بردارند  و هر قدم می تواند  یک تجربه باشد . گاهی اوقات یک قدم میتواند یک سرنوشت را تغییر دهد  . ای کاش کسی بود و می گفت هر از گاهی یک قدم برای خودت بردار . اصلا خودت را شرمنده کن . . شاید تمام  قفل هایی که فکر می کنی توان باز کردن نداردی به سهولت با قدمی که بر می داری باز شود و راهی تازه در زندگیت تعریف شود . زندگی به جریان بیوفتد . 

 

یک روزی یک دوستی یک کلیدی را نشان داد و بعد ها فهمیدیم که همه درها قفل است .انگار غیر مستقیم سعی داشت که بگوید در را وا کن عزیزم..در را وا کن عزیزم ...wink 

به هر حال امیدوارم به هیچ در بسته ای در زندگی بخورد نکنیم و یا اگر برخورد کردیم خداقل قفل و کلیدش را با خود داشته باشیم . 

 

از تو چه پنهان گاهی اوقات خودم را سخت در آغوش می گیرم تا جایی که می توانم به خود آرامش و امیدواری می دهم. تمرین می کنم که خودم را دوست داشته باشم . به خود اهمیت بدهم . مرهم خود می شوم و بعد دوباره خودم را در آغوش می گیرم وو نوازش می کنم . شاید اینگونه حال بهتری را تجربه کنیم . 

 

راستش حرفی برای گفتن  نداشتم گفتم بیایم سری بزنم و اگر لطف و محبتی بود پاسخگو باشم که انگار خبری نبود . 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 15 Aban 03 ، 20:48
واژه

درود و مهر یاس عزیز 

خوشحالم که مرا می خوانی . تا هر موقع که دوست داری میهمان من و افکار و دغدغه های من در این صفحه باش . قدمت به روی چشم . 

و صد البته  قدم همه عزیزانی که می آیند و مرا می خوانند و گاهی با من همراه و همدل می شوند . به روی چشم . 

خوش آمدید . 

 

 

دقیقا  ؛ من هم مثل شما فکر می کنم . به نظرم این تنهایی که ناشی از اگزیستنسیالیسم یا هستی شناسی  ست و قطعا ناشی از تجربیات ما در طول دوران زندگی . حتی محیط زندگی ست و قدری متفاوت است از جداافتادگی که در ذهن عموم از مفهوم تنهایی شکل می گیرد . طرد شدن یک واکنش ناخوشایند اجتماعی ست بعید می دانم کسی با این طرد شدن همسو شود .

شاید بتوان بنا به ضرورت و با برنامه ریزی به یک پدیده مثبت تبدیل کرد . یعنی بهره مثبت گرفت . هدفمند کرد اما این طرد شدن در ذات خود مخرب است . آنوقت  بیاییم این ذات و عمل مخرب را با ازدواج پر کنیم  . به اعتقاد من چیزی شبیه به "عذر بد تر از  گناه"  است  که پیامدش برای کسی پوشیده نیست . 

 

من واقعا نمی دانم با این تنهایی که امروز گریبان خیلی از انسان ها را در سراسر دنیا گرفته چه باید کرد ؟ اگر بخواهم صادق باشم جواب قانع کننده ای ندارم . 

 

به نظرم شاید بد نباشد گاهی اوقات صورت مسئله را تغییر دهیم یعنی به تنهایی به عنوان پدیده ای نگاه کنیم که می تواند فضایی را ذهن و محیط پیرامون ما ایجاد کند که به تمام خواسته ها و ارزوهایی که شاید روزی محال بودند فکر کنیم یا حتی در راستای رسیدن به اهداف ؛ امیال و آرزوها قدم بر داریم . شاید از این طریق بتوان قدری از تلخی این تنهایی کم کرد .  من واقعا نمی دانم . 

 

البته بد نیست به این نکته هم فکر کنیم که گاهی اوقات شور و شیدایی و عشق است که عامل تنهایی می شود خصوصا وقتی با قراق همراه شود . 

 حافظ میگه 

این پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی 

 

می خوام بگم فراق وقتی به دنبال عشق بیاید به عمق این تنهایی اضافه می کند . چه بسا این تجربه ناخوشایند با خودش استرس و اضطراب را هم به همراه بیاورد . به نظرم فشار اطرافیان هم در این  بی تاثیر نیست . خلاصه اینکه حال خراب را خرابتر می کنند . 

 

با همه این تفاسیر من هنوز نمی دانم چه نسخه ای برای این تنهایی می توان پیچید که حداقل اندکی از این حال خراب کم کند . 

فقط می دانم که لبخند غم درون را التیام می دهد . شاید قد یک سر سوزن بتوان به آن تکیه کرد . 

 

. جالب اینجاست وقتی که در پس هزار حال خراب و دغدغه و تنهایی و آشفتگی فکر و چه و چه  ؛ به این فکر می کنی که زمان منتظر تو نمی ایستد تا از غم فارق شوی ؛ انوقت می فهمی که با تمام زخم ها و دردها ؛   مجبوری که به راه ادامه دهی . یعنی زمان چنان دست ها و پاهایت را می بندد که راهی برای فرار هم نیست . 

یعنی مجبور می شویم تنهایی را رها کنیم با انکه به آن باور داریم و حتی این درد را با استخوان هایمان لمس می کنیم . 

با همه  ی این تفاسیر  نتیجه چه شد ؟///؟؟؟

هیچی . 

تنهایی سر جای خودش باقی ست . ما حتی درمان هم نکردیم . 

 شک نکن در این مواقع تنهایی دهن کجی می کند . 

به نظرم ما فقط مجبوریم لبخند بزنیم و رد شویم . 

مثال کسی که می گوید عیسی به دینش ؛ موسی به دینش 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 13 Aban 03 ، 22:18
واژه

سلام و سلام 

پیرو پست قبلی  دوستان گفتند به جز ازدواج هیچ چیز این تنهایی را پر نمی کند . دستشان درد نکند. 

این مشارکت به من انگیزه نوشتن داد . حداقل این است که با هم  در تبادل اطلاعات و احساسات و افکار شریک می شویم . حتی اگر خلاف جهت هم فکر کنیم . و این وظیفه رسانه است . بنابراین با تشکر ویژه از دوستانی که مشارکت کردند . smileyangel

 

اما باور کنید ازدواج درمان خیلی از دردهایی که در باور و در زندگی سنتی ما از قدیم ؛  تعریف شده نیست . اگر قرار باشد برای فرار از تنهایی ازدواج کنیم ؛ قطعا روز برای رسیدن به آآرامش جدا می شویم . اگر قرار باشد ازدواج کنیم که کسی بیاید و تنهایی ما را پر کند قطعا روز احساس تنهایی بیشتر  همراه با پشیمانی خواهیم داشت . نه تنها دردی را دوا نکرده این بلکه دردی دیگر نیز اضافه کرده ایم . انگار از چاله به چاه افتاده ایم . 

 

به نظر شما چرا باید ازدواج کرد؟ یا بهتر بگویم چرا در فرهنگ ما بسیار تاکید به ازدواج شده تا جایی که این تاکید گاها به اجبار هم رسیده است ؟

 

به نظر شما یک انسان نرمال از زندگی چه چیری می خواهد ؟

آیا  رسیدن  به تکامل فقط زیر سایه ازدواج امکان پذیر است ؟

 

اینها سوالاتی ست که من پاسخ درستی برای آنها ندارم و فکر می کنم که صرفا مشتقات فرهنگی ماست که چینین دیدگاه هایی را در ذهن ما ایجاد کرده . دیدگاه هایی که در طول تاریخ این فرهنگ ریشه دوانده .  نه اینکه ادواج بد باشد ؛ نه به هیچ وجه چنین قصدی را ندارم . فقط معتقدم ازدواج درمان خیلی از دردهای امروز جامعه ما نیست . جامعه ما در مشتقات فرهنگی و تفکر کهنه و نو دست و پا می زند . نه می تواند مثال افکار و اندیشه های گذشتگان سیر و سیاحت کند  و نه می تواند به نو گرایی درست برسد . 

محدودیت های موجود اجازه درست اندیشیدن را نمی دهد . بنابراین ما به چند گانگی تفکر می رسیم که سبب می شود هر روز به عمق این تنهایی افزوده شود . 

و متاسفانه این تنهایی در بخش خلق و خو هم تاثیرگذار است چرا که انگیزه شادی در زندگی افراد تنها کمتر است .

می بینید افسردگی ؛ تنهایی و غم  هر سه با هم مهمان خانه هامان شده اند . 

خب , چه کنیم ؟

من هم مثل شما نمی دانم . 

شاید باد به این زندگی خودساخته ی خود خواسته بخندیم و بخندانیم . 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 Aban 03 ، 17:18
واژه